مدیریت تحول

گفت: احوال ات چطور است؟

                      گفتمش: عالی است

                            مثل حال گل!

                                حال گل در چنگ چنگیز مغول!

                                                                      (قیصر امین پور)

این روزا دنبال یه تحول اساسی ام!

گفتم تحول یهو یادم افتاد رشته ی ووجی خیلی بهش میاد! همش عاشق تحول و در نهایت رسیدن به تکامله!

درواقع ما از این نظر هم خیلی شبیه همیم هم کمی متفاوتیم.

 

خودم:

1. واقعا می خام لاغر شم! واقعا میخام حداقل 10 کیلو کم کنم! ولی نمیدونم چرا احتمالا هنوز ناخوداگاهم مقاومت میکنه! و نمیدونم کی و چطوری قراره کم کم پیش بیاد!

به نظر می رسه متابولیسم بدنم خیلی پایین باشه. که با رژیم 1 ماهه فقط 200 گرم وزن کم کردم و کم کردن واحد های غذاییم هیچ تاثیری نداشت! نمیدونم چطور ممکنه من اینهمه بخورم و بدنم بسوزونه و وزنم همینطور ثابت باشه! و همینطور کم تر و کم تر بخورم و هنوزم وزنم همین باشه!!!

منتظر جواب آزمایش می مونم! یا تیروئید کم کار دارم. که در اونصورت دوباره میرم رو رژیم و ایندفعه کم می کنم.

یا کم کار نیست و من می تونم قرص ال کارنیتین بخورم و برم باشگاه چربی هامو بسوزونم!

البته در هر دو صورت باشگاه همچنان توی برنامه م هست!

 

2. احساس می کنم لایق خیلیییی چیزام. و باید تلاش کنم تا به چیزای فوق العاده ی غیر منتظره برسم! از این که هستم راضی نیستم و میدونم که باید همت کنم! 

یکم شل و ولم. و باید یه برنامه ی سفت و سخت داشته باشم و یه تلاش و پشتکار عالی. تا به نتیجه ی عالی برسم! احساس می کنم خیلی چیزا دارم که بهشون برسم!

باید قدمای اول رو بردارم!

 

3. اولین کاری که باید بکنم اینه که برنامه ی خوابمو حتی الامکان تنظیم کنم. تا بتونم صبح برم کتابخونه! اونوقته که میتونم متمرکز فکر کنم و رو برنامه باشم!

 

4. از جایی که هستم راضی نیستم!

 

تصویر: من- ووجی- جایی که میخام باشم-با وزن ایده آل-پر از امید-با چیزای فوق العاده خوب پیش بینی نشده- همچنان در حال تلاش.

 


 

ووجی:

 بجز خودم از طرف ووجی هم از خودش راضی نیستم! احساس می کنم هدف خاصی نداره. و کارای مفیدی که انجام میده خیلییی کمه (if any!)

بجز پایان نامه ش که هیچ کاری نداره که انجام بده واسش...

یه هدف خیلی گنده ی دیگه هم داره که به نظر فقط در حد فک کردن بهش باشه. چون هیچ کار خاصی نیست که واسش انجام بده! شاید قراره خودش پیش بیاد ( که ممکنه). ولی فک می کنم هدفی که تلاش زیاد نطلبه لذت زیادی نمیتونه به آدم بده! البته من اینطوریم!

 

از اینکه بی هدف باشه و بیشتر وقت آزادش رو ندونه چیکار کنه؛ تا حدی که به قول خودش به پوچی و افسردگی برسه اصلاااا راضی نیستم!!!! فک می کنم باید واسه خودش هدفایی بسازه که واسشون تلاش کنه! حتی هدفای کوچیک!

 

نکته: کسایی که هدف دارن و واسش تلاش می کنن از بقیه ی لحظه های عمرشون هم بیشتر لذت میبرن.

 

تصویر: من و ووجی-دور اروپا-یه عالمه هیجان و لذت.

ریفرش!

سلام!

امروز تولدم بود و مثل همیشه خوش گذشت! هرچند ووجی از اینکه با وجود برادرزاده ی شیطونم تو مرکز توجه نبودم ناراضی بود ولی خوب بود و من راضیم!

مثل همیشه بهترین هدیه مال ووجی بود! یه دستبند نگین دار خوشگل!!! همون لحظه که دیدمش با اینکه اصلا قرار نبود ولی فکر کردم از اون چیزاییه که باید ووجی بهم هدیه بده و من مثل هدیه های دیگه ش سال ها عاشقش بمونم!

البته چند ماه پیش هم واسم یه تبلت خریده بود ولی چون نتونسته بود طاقت بیاره و زودی می خواست عکس العملمو ببینه تا تولدم دووم نیورد!!

از مامانم یه حلقه ی هولاهوپ که خودم میخاستم بخرم (از اون ژله ای ها) هدیه گرفتم و از داداشا پول و کلیپس و سرهمی بلوز دامن که خودم پسندیده بودم! مامان شوشو ی عزیزم هم یه کارت هدیه 100 تومنی هدیه داد که قراره بذارم رو پولام و انگشتری که دلم پیشش مونده رو بخرم!

چند روز پیشا با وروجک قاراشمیش شدیم! بعد از مدت ها خیلی غیر منتظره و برهم زننده آرامش بود! و من تمام عشق چند ساله مونو رو آب دیدم!

همه چی باهم دست به دست هم داده بود تا یه مشکل اساسی بسازه!

دوست ندارم راجع بهش خیلی حرف بزنم. نتیجه ش این بود که ووجی دوباره عشقش رو بهم ثابت کرد و این خیلییییی شیرین بود!!!! با اینکه کاری که واسه ثابت کردن عشقش میخواست انجام بده عملی نشد، ولی برگشتن دوباره ی حس آرامش و امنیت کنارش با خلوص نیتی که داشت لذت بخش بود! البته قراره تو چند ماه آینده عملی کنه! و من خیلی خوشحالم! هم واسه اون چیزه! و هم از اینکه دوباره بهش اعتماد دارم!

همیشه فکر می کردم همه چی اونقدر کامله که می ترسم یه طوری بشه یا یه چیزی منو از وروجک بگیره! و همیشه به خودم قول می دادم که تا جایی که میتونم به هیییچچچچ چیزی این اجازه رو ندم و همیشه با تمام وجود پیش هم بمونیم!

اتفاقات این چند وقت (که من ازش بی خبر بودم) باعث شده که بدونم زندگی ما هم در اوج کامل بودن دچار بالا و پایین میشه و مشکلات خاص خودش رو داره! و برای همیشه خوب بودنش باید تلاش کنیم! هر دومون!

ولی این منو نگران نمی کنه! چون می دونم ما از پسش بر میایم!

امروز که روز تولدم بود. با وروجک به همدیگه قول دادیم! قول دادیم که همیشه ی همیشه تا ابد به هم وفادار بمونیم و عاشق هم باشیم و همه چی رو باهم بسازیم! سعی کنیم همیشه تو آرامش زیاد و روتین زندگی یادمون باشه که چقد برای همدیگه مهمیم و تصور کنیم یک لحظه نداشتن همدیگه رو! یادمون باشه که اگه نکته ی منفی ای داریم به همدیگه گوش زد کنیم تا حل بشه و باهم همدیگه رو بسازیم!

شاید این اتفاقا یه دکمه ی ریفرشی بود که بدونیم رابطه مون بطور دیفالت کامل نیستو باید خودمون هواشو داشته باشیم!

این روزا ووجی درگیر پروپوزال و از گشنگی این ماه خسته س!

منم حرکت به سوی هدف بزرگم رو با قدم های کوچیک شروع کردم! باید همت کنم! قدم های زیادی پیش رو دارم که باید با قدرت بردارم!

پس فردا عیده!

عید همه مبارک!

بهار

من همیشه عاشق بهارم! بهار من از اسفند ماه شروع میشه و همونطور که تو پست قبل گفتم از 10 اسفند به بعد دیگه رسما واسه من بهاره!

عید امسال اولین عیدی بود که خونه موندیم و هیچچ جا نرفتیم. از بس سال پیش تو ترافیک شیراز موندیم و فقط خسته ی مسافرت شدیم که تصمیم گرفتیم مسافرت امسال رو محول کنیم واسه بعد از عید.

مخصوصا که قرار بود دایی اینا هم بیان شهرمون و ببریم بگردونیمشون. پس حوصله مون سر نمی رفت. روزهای اولشو صرف دید و بازدید و بقیه شم گشت و گذار و خوش گذرونی با دایی اینا می کردیم!

و اماااا! درس پارسال این بود که عید مسافرت نریم.

درس امسال: هیچ وقت تمام عید رو خونه نمونید و مهمون دعوت نکنید!

درواقع اصولا عید باید وقت مناسبی می بود برای بودن در کنار یه مهمون ویژه و گشت و گذار. ولی! این مهمون ویژه مثل آهنربا کلی آدم جمع کرده بود. و اون مهمون ویژه به همراه هیات همراه یه لشکر میشد که این منو خیلی عصبی می کرد!

از طرفی یه لشکر مفهموم ویژه رو محو می کنه! و از طرفی دیگه! کی میخاس از اونهمه آدم پذیرایی کنه!؟

درس دوم:

از همون اول فکر همه جارو بکنید!

وقتی از اومدنشون مطلع شدیم پیشنهاد دادیم که دسته جمعی بریم مسافرت! ولی اونا قصدشون موندن بود نه مسافرت!

پس واسه کمتر از یه هفته اومدن. موندن. مامان حسااابی خسته شد. و فردای 13 بدر رفتن!!!

کلا نمیگم بد گذشت. ولی می تونست خیلی بهتر باشه.

البته ناگفته نماند که می تونست خیلی هم بدتر باشه. اگه مهمون ویژه با اونا می رفت!

حداقل 2و3 روز بیشتر موندن و ما درک کردیم وجودشون رو!

درس سوم: واسه یکم بهتر شدن بدتر نکن!

هدف من از دعوت و اصرار به اومدنشون تو عید واسه این بود که 1باره دیگه هم 1ماه بعدش دوباره بیان شهرمون و بیشتر باهاشون باشیم!!!!! که نتیجه کاملا برعکس بود! عید خوب باهم نبودیم و بعدش هم فرصت نکردن که بیان!!!!

البته در مجموع کع بخوام بگم. کلا خوب بود و خیلی خوش گذشت!

و وروجک خیلی راضی بود! و من از این قضیه فوق العاده خوشحال بودم و چند برابر بهم خوش می گذشت!

خداحافظی مون مصادف شد با نمایشگاه کتاب! و خیلی خوب بود که دسته جمعی رفتیم نمایشگاه! اولین بار بود و خیلی تازه!

حرف های دیگه هم دارم! اصولا اومدم اون حرفا رو بگم! که دیدم باید از بهار شروع کنم! بقیه پست بعد. چون مثل کریستوفر* که نمی تونست غذا های باهم قاطی شده رو تحمل کنه, منم به پست های قاطی شده علاقه ای ندارم!

 

*شخصیت اصلی و راوی کتاب "داستان عجیب سگی در شب".

 

اسفند!

تو اون 2روز با عمه ووجی رفتم خرید و بیرون و بهم بدنگذشت راستش!!!

4شنبه دایی نا اومدن (از بلاد کفر) و ما صبح ساعت 3:30 رفتیم فرودگاه!

حس خوبی بود!

حس جدیدی بود که قبلا هم شبیهش اتفاق افتاده بود! (و همین قشنگتر و عمیق ترش می کرد.)

اومدیم خونه و تا 9-10 صبح حرف زدیم و اگه دایی نا هستی* رو نمی بردن دکتر (واسه حساسیتش) و ما از فرصت استفاده نکرده و نمیخابیدیم، دیگه کل روزو بیدار بودیم!

5شنبه داداشی نا با ووجی اومدن و بقیه ی اونایی هم که 4شنبه نیومدن ملحق شدن و جاتون خالی شلوغ پلوغی بود که...

دایی مثل همیشه خوش صحبت و خوش خنده تعریف می کرد!
از هر دری سخنی!

خاطره های قدیمی...

بیشتر خنده دار...

و تا آخر شب که خیلیا رفتن، یه گردی تشکیل دادن و همه شون از خاطره های واقعا خنده دار مشترکشون می گفتن!

خیلیییییی وقت بود همچین جمعی نداشتیم! و شاید اگه بهونه ی اومدن دایی نبود هیچ وقت دیگه هم اونطوری دور هم جمع نمی شدیم. خیلی خوب بود. بازم حس غریب آشنای خوبی بود!!!

جمعه صبح همه ی دایی ها و داوطلبا بسیج شدن و به کمک ووجی شتافتند و با خوش شانسی یه ماشین خوب نصیبمون شد!
2روز بعدش هم معطل انجام شدن کاراش با این سیستم اینترنتی ایرانی که از دستی کند تره شدیم!

هر روز صبح ساعت 8 بالا سره دایی بودیم که پاشه برن کارای ماشین انجام شه! و اینگونه بود که سیریش نام گرفتیم. که به نظر من لقب خوبی هم هست تو این دوره زمونه!

حتی وقتی ما برگشتیم شهرمون دایی رو موظف کردیم که بقیه ی کارامونو انجام بده! دلش خوش بود ما بریم راحت میشه! خخخخخخخ

تو این چند روز دایی و ووجی بزنم به تخته باهم مچ شدن!

دلمون واسه شلوغیا و خندوندنای دایی تنگ شده!

امروز براش بلیط گرفتیم که عید بیان!

امیدوارم بتونیم یه کاری کنیم که حسابی بهشون خوش بگذره!

با شروع اسفند و کم کم تموم شدنش بهار من داره شروع میشه! شادترین روزا منتظرمن!!!

راستییییی! روز دفاعم فردای سالگرد ازدواجمون بود! همیشه اواسط اسفند به بعد بهترین روزای من اتفاق می افتن! چون تهران بودم و بعدش هم شلوغ پلوغی کیک نخریدیم! هرچند ووجی کلی لباش واسم خرید واسه کادوی ازدواجمون. در اولین فرصت کیک می خریم!

دفاع!!!

دستامو تو

دستات بگیر

آغوشتو باز کن برام

بیا و با

نوازشات

دنیا رو آغااززز کن برااامم

------------------------------

و من دوباره برای همیشه پیش وروجک برگشتم! یعنی ووجی اومد و منو برگردوند!

هفته ی پیش جلسه ی دفاعیه م بعد از روز ها مسقت و سختی و دوری و آلودگی و 1 ماه سرماخوردگی و خلاصه همه ی چیزای استرس زا و اینا برگزار شد و تمو شد و آخییشششش رفت!!

خیلی دوس نداشتم که خونواده م بیان واسه دفاعم. چون به نظرم اونطوری انگار خیلی مهم بود! که نبود!

البته به انرژی زیادی نیاز داشتم و می دونستم تنهایی می پکم!!!

عمه ووجی رو یادتونه!؟ بهترین گزینه می تونس باشه!!

ازش ممنونم که برنامه شو ست کرد و اون روزو باهام بود!

روزمو با اسمسس های پرانرژی مامانم از ستاد روحیه دهی شروع کردم! پیشنهادش این بود که 2تا چماقدار ببرم، تا کسی چیزی گفت دااننگگگگ(کلمه ای از برادرزاده فینگیلم) بزنه تو کله شون!

با عمه ووجی هم هماهنگ کردم. دقیقاااا همونطوری شد که فک می کردم! با آژانس رفتم دنبالش و قبل از دیدنش خنده هام شروع شد. وقتی دیدمش اولش خیلی ذهنم پرش داشت و با اینکه خیلی سعی می کردم پیشش باشم ولی شاید فقط 50% موفق می شدم!

از همون لحظه ی اول دلقک بازیاش شروع شد و تا نیمه ی راه که رسیدیم خیلی حس بهتری داشتم! راهی که همیشه خیلییی طولانی بود خیلی زود تموم شد و رسیدیم.

همه چی رو بدو بدو 2تایی آماده کردیم و 1ربع قبل از شروع دفاع همه چی آماده بود.

ولی متاسفانه اساتید تو نمازخونه تو مجلس ختم مامان یکی از اساتید بودن و نیم ساعت اول تو استرس و بعد تو بلاتکلیفی و بعد دوباره تو استرس بودم! ساعت 1:10 بود و ساعت 1:30 تو سالن کلاس اخلاق اسلامی بود! هیچ سالن دیگه ای هم خالی نبود!

اونقدر استرس گرفته بودم که راضی بودم کنسل شه! واسه ارائه کاملا آماده بودم ولی از سوالایی که قرار بود بپرسن می ترسیدم! چون وقت نکرده بودم یه دور دیگه دقیق دقیق کارمو بخونم. یا سوالارو پیش بینی کنم.

ساعت 1:15 با اومدن اساتید جلسه شروع شد و کلاس اخلاق رو بردن یه کلاس دیگه!

با اینکه خیلی آماده بودم جمله ی اول که بارها شب تا صبح و صبح تا ظهر تو ذهنم تکرار می شد رو شک داشتم وقت گفتن!

چند لحظه طول کشید تا بهتر شدم و چند دقیقه ی اول دهنم خشک خشک بود. فکر می کنم به نیمه های ارائه م که رسیدم دیگه تقریبا نرمال شدم. میگم تقریبا چون هنوز حرفام کاملا خوداگاه نبود و ذهنم پرش داشت.

تموم شد و سوالاشونم پرسیدن و نمره رم اعلام کردن که خب از انتظارم کمتر بود ولی راضی بودم.


تمام مدت عمه ووجی داشت ازم فیلم می گرفت و مهربون و پرانرژی نگاهم می کرد و فرض همه رو که می گفتن نمی تونه دلقک بازی در نیاره و خراب می کنه نقض می کرد!!!!

اولش که وارد دانشکده شدیم کلی از خودم و خودش عکس گرفتیم!

آخرشم با هیات داوران عکس گرفتیم و دوباره خودمونم عکس گرفتیم!

خیلی خوشحالم که اونطوری که میخاستم شد.

بقیه ی روز هم درست همونقدری که فک می کردم باحال بود!

تا شب با عمه ووجی بیرون بودیم و کلی بهمون خوش گذشت. وقتی برگشتیم انقددددرررر خسته بودیم که تو ماشین خواب بودیم و نای حرف زدن نداشتیم!

تو کل روز ووجی بهم نه اس داد نه زنگ زد. می دونستم واسه اینکه راحت به کارام برسم اس نمیده. هرچند می تونست بهم انرژی بده اسمسش و دوس داشتم یه سراغی بگیره. ولی خب اوکی بود واسم.

شب با اینکه خیلییی خسته بودم ولی تا ساعت 3و4 خوابم نبرد از خوشحالی.

برنگشتم شهرمون. چون قرار بود دایی 2روز بعدش بیاد و ووجی و مامان اینا میومدن تهران.

دوس داشتم اون 2 روز رو پیش ووجی باشم ولی خب ماشین نداشتیم و ووجی گفت خسته میشی بمون ما میایم.

. . .

آرامش!!!

چقدرررر آرامش خوبه!

چقدر خوبه صبح چشماتو باز کنی و تو همون جای همیشگی باشی و غلتی بزنی و به زور از جات پاشی!

کارای روزمره تو انجام بدی! فکر نهار کنی و بعد به کارای روزمره ی همیشگیت برسی! با بیخیالی چند قسمت سریال ببینی و وقتی هوس کردی چند صفحه ای کتاب بخونی!

با عشق پشت در قایم شی تا از راه برسه و بعدش با کلی انرژی خستگیشو در کنی!

چقدر آرامش خوبه!

چقدر آرامشی که تو روزمره گی ها گم شده و تو گاهی یادت میره قدرشو بدونی قشنگه!!!